http://www.tablet4you.ir/?r=x9lX8ofB3z1WzVd8bKfKRQ== - - شهادت فرمانده گردان شهادت به روایت فرزند مقام معظم رهبری :: پایگاه مقاومت بسیج شهدای ورزنه

پایگاه مقاومت بسیج شهدای ورزنه

پایگاه اطلاع رسانی شهداء

پایگاه مقاومت بسیج شهدای ورزنه

پایگاه اطلاع رسانی شهداء

پایگاه مقاومت بسیج شهدای ورزنه

بّسمِ رَبِّ الشهداءِ وَاصِّدیقین

بایگانی
تبلیغات
Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت
وبلاگ-کد جستجوی گوگل
محبوبیت وبلاگ




سردار شهید «علی اصغر صفرخانی»، فرمانده واحد «آر.پی.جی» تیپ ذوالفقار لشکر 27 و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در 10 تیر ماه 1365 بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.

شهادت فرمانده گردان شهادت به روایت فرزند مقام معظم رهبری

«تهران‌پرس»-گروه پایداری: سردار شهید «علی اصغر صفرخانی»، فرمانده واحد «آر.پی.جی» تیپ ذوالفقار لشکر 27 و سپس فرمانده گردان ویژه شهادت بود که در عملیات کربلای یک در 10 تیر ماه 1365 زمانی که تازه وارد سن 21 سالگی شده بود وظیفه شکستن خطوط دفاعی دشمن در منطقه مهران را به همراه هم رزمانش بر عهده داشتند. به دنبال شکسته شدن خطوط دشمن در محورهای تعیین شده، نیروهای سپاه اسلام برای آزاد سازی شهر مهران که در اشغال عراقی‌ها به سر می برد، به طرف این شهر روانه شدند.
صبح روز 10 تیر ماه 1365 علی اصغر صفرخانی که پیشاپش همرزمانش در حال حرکت بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید.

 


آخرین میهمانی به روایت مادر شهید:
آخرین دفعه ای که علی اصغر می خواست برود به جبهه، ماه رمضان بود. آمد به من گفت مادر می خواهم همه فامیل را افطاری دعوت کنم و همه را دعوت کرد. شب به یاد ماندنی و خوبی بود. فکر می کنم این آخرین مهمانی‌ای بود که علی اصغر در آن حضور داشت.

 


صبر مادر شهید: 
وقتی خبر شهادت فرزندم را به من گفتند. اصلا گریه نکردم چون می‌دانستم اصغر ناراحت می‌شود. غروب بود که جنازه‌اش را آوردند. پیکرش را که دیدم متوجه شدم زیر سینه اش مورد اصابت ترکش قرار گرفته است.

 


شهادت پسرم به روایت آقا مصطفی:
پدر شهید می گوید: علی اصغر که شهید شد آقای خامنه ای با پسرشان آمدند منزل ما. پسر بزرگ ایشان آقا مصطفی، هم رزم علی اصغر بود و زمان شهادت پسرم آقا مصطفی هم آنجا حضور داشته. ایشان از لحظه شهادت علی اصغر تعریف می کرد که: ما داشتیم از خط بر می گشتیم، گفتم: علی اصغر بیا برویم داخل سنگر. گفت: شما برو من الان می آیم. من چند قدم که رفتم انفجاری شد و گفتند صفر خانی تیر خورده. رفتم جلو دیدم غرق در خون افتاده و قرآنش هم کنارش افتاده بود. 
آقا مصطفی به من گفت: راضی باشید من این قرآن را به یادگار بر می دارم.

 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی