این روزها هوا، داغ و داغتر میشود! بیرون رفتن از خانه، حتی برای مدتی کوتاه هم، کلافهمان میکند. فکر تشنگی و بیآبی، برایمان بسیار سخت است و آزار دهنده، چه رسد به این که تشنه شویم! این روزها، روایت دیگری هم دارد البته... روایتی که تنها، دو ورق از آن را میخوانیم!
یک. «ای لشگر صاحب زمان آماده باش، آماده باش...» نوای دلآشنای رزمندگان اسلام بود که در چند عملیات، آهنگران آن را خوانده بود؛ یکی از آن عملیاتها، کربلای یک بود؛ آزادسازی مهران. رمز عملیات که اعلام شد، دیدند[1] که بعضی از بسیجیها، قمقمههاشان را خالی میکنند و حالی دگر در سر دارند... با لب تشنه زدند به خط! عشق در گوش آنها غزلخوانی میکرد؛ اما چه، نمیدانیم... رمز عملیات «یا ابوالفضل العباس ادرکنی» بود... تیر ماه بود و هوای مهران، از جاهای دیگر، خیلی خیلی داغتر بود.
دو. این عکس، برای همهی ما آشناست:
شرح حالش را از زبان عکاس آن بخوانیم: «حوالی ظهر بود، گرما بیداد میکرد، دشمن که از ارتفاعات قلاویزان تارانده شده بود، با تمام قوا سعی در باز پسگیری ارتفاعات داشت... رزمندهها که تمام شب مشغول عملیات بودند در این ساعات کمی خسته به نظر میآمدند. تدارکات نرسیده بود و بچهها، تشنهبودند. خسته و تشنه کیسههای شن را پر میکردند تا از گزند ترکشهای توپ و خمپاره در امان باشند. سنگرها بدون سقف بود، چون نه فرصتی برای این کار بود و نه خبری از تدارکات. دوربینم را برداشتم و به قصد روحیه دادن به بچهها و گرفتن عکس در مسیر خاکریز حرکت کردم... نمیدانم برای چند دقیقه چه شد که عراقیها جهنمی به پا کردند و آنچنان آتشی روی ما ریختند که مدتی درازکش روی زمین ماندم و با اصابت هر خمپاره و توپی، بالا و پایین میشدم. کمی آرامش که ایجاد شد، بلند شدم تا اطرافم را ببینم...، از موج انفجارها کمی گیج بودم. دیدم بچههای زیادی به روی زمین افتادهاند. در همین زمان نگاهم به صورت نوجوانی افتاد که صورتش از برخورد خمپاره به نزدیکیش سیاه شده بود و ترکشهای آن، تمامی صورتش را گرفته بود. بیاختیار دوربینم را بالا آوردم و عکسی از او گرفتم. در حال حرکت بود و برای این که به زمین نیفتد، از لبههای سنگرهای شنی کمک میگرفت.
جلو رفتم، صدای زمزمهاش را میشنیدم؛ به آرامی میگفت: "آقا اومدم. حسین جان اومدم." وقتی به او رسیدم دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود و به زمین افتاد. او را به آرامی بغل کردم. همچنان نجوا میکرد. با تمام وجود امدادگر را صدا زدم. صورتش را بوسیدم و به او گفتم: عزیزم! فدات بشم، چیزی نیست و ناامیدانه برگشتم و باز امدادگر را به یاری خواستم... حالا اشکهایم با خونهای زلال او در هم آمیخته شده بود. دیگر نجوا نمیکرد و به آسمان چشم دوخته بود. امدادگر آمد؛ اما لحظهای بعد گفت: "کاری از دستم بر نمییاد، شهید شده، برادر زحمت میکشی ببریش معراج شهدا...!" آنقدر سبک بود که به راحتی در بغلم جای گرفت و از زمین بلندش کردم. امدادگر با دست، محل معراج شهدا را نشان داد. قبل از این که او را در کنار سایر شهدا بگذارم. صورتش را بارها و بارها بوییدم و بوسیدم، به خدا بوی عطر گل یاس میداد!»[2]
رمز عملیات که نام مبارک قمر بنی هاشمعلیه السلام باشد؛ سیدالشهداسلام الله علیه، میشود آنجا نباشد؟ تشنه لب بروی عملیات و فرزند فاطمهسلام الله علیها آغوش برایت باز نکند؟ مگر میشود آخر؟!
میدانی اگر من و تو هم در عملیاتهای زندگی خود بلد باشیم چطور دلبری کنیم از اهل بیت، آغوششان شوق ما را خواهد داشت و میتوانی بگویی: «آقا اومدم. حسین جان اومدم!» باید از شهدا یاد بگیریم! این روزها، خیلی تشنه میشویم یا عباس! اما منتظر تشنگیهای ماه مبارکیم و رمز یا ابالفضل... تشنگیهای ماه رمضان و روضههای عطش یا عباس...
امشب یکی از رفیقان اشکمان، راهی کربلاست! کمی خودمانی به او میگویم که در روزهای عجیبی طلبیده شدی! شهدای تشنهلب کربلای یک را مهمان زیارتت کن! مَشدی باش و رمز «یا ابولفضل العباس» ماه مبارک ما را هم آنجا بگو... بگو که چقدر تشنهی روضهی عطشیم... و سلام ما را برسان!