(سفر به سوریه) بخش اول : آغاز یک تجربه
يكشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۲۷ ق.ظ
( سفر به سوریه ) گزارشی اختصاصی ست که توسط یکی از اعضای مرکز تحلیلی تخصصی نقد بی طرف
( محمد قائمی )
برای اولین بار در فضای مجازی روایت میشود...
روایتی نو و جذاب از فضای فعلی سوریه ...
*******
( سفر به سوریه )
بخش اول : آغاز یک تجربه ...
روز ولادت حضرت علی اکبر بود و همه چیز از این روز عزیز شروع شد ...
به ما اطلاع دادند یک سری از دوستان عازم سوریه هستند و از ما هم در خواست کردند که با این گروه همراه شده وعازم بشیم .
ابتدا استخاره کردم ، خیلی خوب اومد ...
پس عزمم را جزم کرده و شروع کردم به جمع کردن وسایلم و راه افتادم و به همراهان خود پیوستم و در همان صبح میلاد با هم به سمت سوریه حرکت کردیم ...
بعداز چندین ساعت انتظار، بالاخره به سوریه رسیدیم ...
و این آغاز یک تجربه بود برای من ...
در بدو ورود ما را با فردی آشنا کردند که یکی از مسئولین حفاظت سوریه بود .
ابتدا ایشان نکاتی را درباره شهر به ما تذکر داد وبعد، از جمع ما به زبان سوری پرسید : میتونید با سلاح کار کنید ؟
مترجم گروه ما نیز برای ما این سوال را ترجمه کرد و در پاسخ عده ای گفتند بله وجواب عده ای دیگر خیر بود. بنده نیز چون با بعضی از سلاح ها کار کرده بودم گفتم : بله، ولی باهر نوع سلاحی نه...
پرسید با کلاشینکف بلدی کار کنی ؟ در پاسخ گفتم : بله ..
بعد از این سوال ها و صحبت ها بود که سوار ماشینی شبیه به لنکوروز شدیم و به راه افتادیم ...
در شهر دمشق ما رو به ساختمانی راهنمایی کردند و ما و دوستانمان نیز آنجا مستقر شدیم .
پس از مدتی عده از رزمندگان سوری نیز پیش ما آمدند و به ما خوش آمد گفتنند . و ما تمامی شب را با این رزمندگان طی کردیم و دورهمی گرفته و کلی صحبت کردیم .
در میان صحبت ها یکی از رزمندگان سوری گفت : « خانه ما در شهر حلب بود ، و شهر حلب مثل الآن انقدر درگیری نبود یک روز در حال باز گشت از سر کار بودم ، وقتی که رسیدم دم در خانه ، متوجه صدایی از درون خانه شدم ، شک کردم ، سریع با مسئولین انتظامی تماس گرفتم وقضیه را گفتم ، بعد از چند ثانیه دیدم دو نفر که صورت های خودشان را پوشانده بودند از خانه خارج شدند، در همین حین مسئولین انتظامی نیز رسیدند و به دنبال آن دونفر رفتند و آن ها را در حال فرار دستگیر کردند .من با چند نفر دیگر از این مأمورها وارد خانه شدم، وناگهان با یک صحنه مواجه شدم، کل خانواده ما را سر بریده بودنند مادر، پدر و حتی خواهر 10 ساله ام را ...
از همان جا تصمیم گرفتم که به سپاه سوریه بیایم و با مخالفان سوری بجنگم و از کشورم مقاومت کنم ... »
در قسمت آخر صحبت های این رزمنده بود که اشک در چشمان همه حلقه زده بود و همه متاثر شده بودند ...
بعد از دقایقی یکی از رزمندگان شروع به شوخی کرد تا فضا را عوض کند و کمی از سنگینی فضا کم کند ...
حدودا ساعت 2 نصفه شب بود که بیسیم زدند و خبر دادند که در نزدیکی یکی از روستاها عده ای مخالف در حال گشت زنی هستند ...
رزمندگان آماده ی اعزام شدند ...
در همین حال یکی از رزمندگان سوری گفت : شما نیز با ما بیایید.
با شنیدن این حرف همه ی ما تعجب کردیم، مگر میشد یک شبه و به این زودی ما روبرای این ماموریت همراه خودشون ببرند... !
رزمنده ی سوری رفت و با مسئول مربوطه شروع به صحبت کرد ...
بعد از کمی صحبت، فرمانده گفت : باشه، ولی افرادی که با سلاح میتونن کار کنند همراه ما بیان ...
من و چند نفر ازدوستان بلند شدیم و رفتیم در کنار فرمانده ایستادیم .
فرمانده رو به ما گفت : باید ببینم که راست گفتید یا نه، و بعد دستور داد که به هر نفر از ما یک قبضه کلا شینکف و کلت بدهند، بعد نشانه ای تعیین کرد و گفت باید آن جا را بزنید ...
اولین نفر من بودم، ابتدا با کلت و بعد با کلا شینکف شلیک کردم؛ هردو به هدف خورد ...
و دوستان دیگر نیز بعد از من به نوبت یکی یکی شلیک کردند .
و سپس فرمانده دستور داد تا برای ما که در تیراندازی موفق شده بودیم، لباس نظامی بیاورند .
برای هر نفر یک دست لباس آوردنند و......
ما هم به همراه نیروزها سوار ماشینی شدیم و همراه با فرمانده و نیروهایش عازم آن روستا شدیم ...
حالا ما نیز جزئی از نیروهای آن ها بودیم ..........
ادامه دارد ....
برگرفته شده از مرکز تحلیلی تخصصی نقد بی طرف www.Naghdbt.ir
۹۲/۰۴/۲۳