به نام آنکه اشک را آفرید تا سرزمین وداع آتش نگیرد...
چرخش عقربه های ساعت روی دیوار و شمردن لحظه های سرشار از
نبودنت...
چشمانی منتظر و خشک شده بر در...
نفسهای به شماره افتاده در آرزوی رسیدن خبری...
کمری خم شده زیر آوار غمت...
شمارش روزها و شب ها و چهارم تیر...
بار دیگر برگ های تقویم یا بهتر بگویم روز شمار کوچک مادرت ورق خورد و ورق خورد تا رسید به چهارم تیر...
روزی که می رفت، محکم به آغوش اش کشیدی...
چشم هایت را از او دزدیدی تا مبادا اشک هایت را ببیند...
با هزاران امید و آرزو در دل، راهی اش کردی...
رفت و بغضی را که با سختی در گلویت نگه داشته بودی ترکید و اشک هایت بدرقه ی راهش شد...
آری! 30 سال پیش را می گویم...
آن روزها که هنوز دست روزگار، با خطی از پیری صورتت را نقاشی نکرده بود...
مادر شهید حمیدرضا بزرگی اتویی
همان روزهایی که خبری از این دستان پینه بسته نبود...
نیازی به تکیه زدن به این عصای آهنی نبود...
مادر! چه کرد با تو این 30 ســــــــــــال انتظار...؟!
این ترکیب ویران کننده ی "عشق" و "انتظار" و "دلتنگی" که آدم می سازد از حوا...
پیر شدی در خم کوچه های انتظار...
ما چه می فهمیم معنی حتی ثانیه ای که در این سال ها بر تو گذشت...
مادر! بگو برای مان از تمام لحظه هایت...
لحظات لبریز از تنهایی، چشم به راهی، دلتنگی، بی خبری و دلواپسی، اشک های بی صدا و فقط صبوری و صبوری...
به راستی که چه وســــعـــتی دارد دلـــت...
چقدر حرف دارد نگاهت...
آخ که چه دلی می لرزاند نامت...
مادر! می خواهم بدانی آرزوی مان این است که کـاش بیاید... کاش همین روزها بیاید تا قدری از حجم دلتنگی هایت کم کند... کـــــــاش...
***
حمیدرضای گمنام!
سال روز پروازت و یک آغاز...
یوسف گم گشته شدنت و عمری در حسرت بوی پیراهن...
در حسرت لمس استخوان هایت!
سوختن از او...
نمی دانم از کجا باید شروع کرد...
از چه باید گفت که از تو و از مادرت گفتن هم دشوار است و هم نهایت ندارد...
چه می توان گفت از کسی که حی است و نیست؟!
چه می توان گفت از سفری بی بازگشت و مادری، بی تابِ رسیدنِ مسافرش...
نمی دانم چرا به این جا که می رسم، انگار واژه ها قحطی می یابند...
نمی دانم...
رمزی بوده حتماً در رمز عملیات که مزارت گم شده در این خاک وسیع....
قسمی بوده حتماً به پهلویی شکسته که این طور بی مزار گشته ای...
همه ی مسافران برگشته اند اما تو نه...
بگو کجای این خاک پنهان شده ای که مادرت در قاب عکس های خانه دنبال استخوانت می گردد...
شهید حمیدرضا بزرگی اتویی
سال هاست که پدرت رفته است... شکسته شده بود... نیامدن تو از یک طرف و دیدن اشک ها و ناله های مادرت از طرف دیگر بیقرارش کرده بود...
به گمانم رفت تا خم شدن کمر بانویش را نبیند... رفت تا هر غروب جمعه، سوخته شدن بیت الاحزان سینه ی مادرت را نبیند...
اینک که چشمان مادرت همسفر تو گشته است به التماس نیم سوخته ای از پیراهنت راضی است... دیگر به کوچکترین اثری حتی مشتی خاکستر هم که شده راضی است...
حمیدرضای گمگشته ی مادر! سال هاست که مادرت در پی کشف نشانی از تو با هر صدای زنگ تلفنی... با هر کوبیده شدن دری... با هر بار آمدن پیکر شهدای تازه تفحص شده ای... دل و جانش می لرزد...
هر بار که به مزار شهدای گمنام پا نهاد، به امید آنکه یکی از آن ها پارهی تنش باشد، برای تک تک شان مادری کرد...
یوسف مادر! تو را به یوسف گمگشته ی زهرا قسم، بیش از این منتظرش مگذار...
شبی به خواب شکسته اش سری بزن و بگو که نشانی استخوان هایت کجاست...!!!